از این دنیا و آدماش یاد گرفتم ...
یاد گرفتم حتی اگه عاشق شدم به رومم نیارم که اصلا" کسی هست که من عاشقش شدم...
یاد گرفتم اگر کسی باهام نامهربونی کرد خیلی زود فراموشش کنم...
یاد گرفتم اگر کسی دلمو شکوند، من دل کسی رو نشکونم...
یاد گرفتم نزارم کسی اشکهامو ببینه...
یاد گرفتم نزارم کسی بفهمه تو دلم چی میگذره و بخواد برام دل
بسوزنه...
یاد گرفتم تو این دنیا به جز خودمو خدام به کسی تکیه نکنم...
یاد گرفتم راز دلمو به هیچکس نگم بجاش رازدار خوبی باشم...
یاد گرفتم غرور کسی رو زیر پاهام له نکنم، نزارم کسی غرورمو
بشکونه...
یاد گرفتم هیچ وقت التماس کسی نکنم جز همونی که بالا سرمه...
یاد گرفتم که برای رسیدن به هدفم دیگران را بازیچه قرار ندم...
یاد گرفتم دوستی یک حادثه است و جدایی قانون...
یاد گرفتم هر گناهی که کردم ولی حرمت دل کسی رو نشکنم...
یاد گرفتم دنیا برام هرچی رقم زد قبول کنم و دم نزنم...
یاد گرفتم که همیشه همه ی اینا یادم باشه...
یاد گرفتم اینا همش درس های دنیاس...
آره دنیا به آدماش درس میده و بعضی وقتا این دنیا چه پست و زشته...
.
|
- سه قطره خون - صادق هدایت
- فارسی شکر است - محمد علی جمالزاده
- عالی جناب - جعفر مدرس صادقی
- انار بانو و پسرهایش - گلی ترقی
- آینه - محمود دولت آبادی
- از میان شیشه، از میان مه - علی خدایی
- بفرینه - علی اشرف درویشیان
- باله دریاچه قو - بهنام دیانی
- چتر و گربه و دیوار باریک - رضا قاسمی
- چرا دریا توفانی شده بود - صادق چوبک
- در تابوتی از هیچ روی شانه های هیچ کس - امین فقیری
- در یکی از همین تابستان ها - امیر حسن چهل تن
- گدا - غلامحسین ساعدی
- گیله مرد - بزرگ علوی
- هفت خاج رستم - یار علی پور مقدم
- حاج بارک الله - مهین بهرامی
- جشن فرخنده - جلال آل احمد
- قفس - صادق چوبک
- جزیره - غزاله علیزاده
- کلاغ هندی - فرشته مولوی
- کمربند صاعقه - پرویز دوایی
- ما فقط از آینده می ترسیم - منیرو روانی پور
- ماهی و جفتش - ابراهیم گلستان
- من و احمد میرعلایی و قهقه خنده - اکبر سردوزامی
- مرغدانی - محمد محمدعلی
- مونس و مردخای - رضا جولایی
- آغا سلطان کرمانشاهی - مهشید امیرشاهی
- پردیس - فرخنده آقایی
- رمی - عباس معروفی
- سنگ سیاه - محمدرضا صفدری
- سراسر حادثه - بهرام صادقی
- شهر کوچک ما - احمد محمود
- شرق بنفشه - شهریار مندنی پور
- داستان تفریق خاک - ابو تراب خسروی
- من و عینکم - رسول پرویزی
سخنان حکیمانه پند های بزرگان سخنان مشاهیر پند حکیمانه نصایح بزرگان 1
سخنان حکیمانه پند های بزرگان سخنان مشاهیر پند حکیمانه نصایح بزرگان 2
سخنان حکیمانه پند های بزرگان سخنان مشاهیر پند حکیمانه نصایح بزرگان 3
سخنان حکیمانه پند های بزرگان سخنان مشاهیر پند حکیمانه نصایح بزرگان 4
سخنان حکیمانه پند های بزرگان سخنان مشاهیر پند حکیمانه نصایح بزرگان 5
سخنان حکیمانه پند های بزرگان سخنان مشاهیر پند حکیمانه نصایح بزرگان 6
سخنان حکیمانه پند های بزرگان سخنان مشاهیر پند حکیمانه نصایح بزرگان 7
سخنان حکیمانه پند های بزرگان سخنان مشاهیر پند حکیمانه نصایح بزرگان 8
سخنان حکیمانه پند های بزرگان سخنان مشاهیر پند حکیمانه نصایح بزرگان 9
سخنان حکیمانه پند های بزرگان سخنان مشاهیر پند حکیمانه نصایح بزرگان 10
سخنان حکیمانه پند های بزرگان سخنان مشاهیر پند حکیمانه نصایح بزرگان 11
سخنان حکیمانه پند های بزرگان سخنان مشاهیر پند حکیمانه نصایح بزرگان 12
سخنان حکیمانه پند های بزرگان سخنان مشاهیر پند حکیمانه نصایح بزرگان 13
سخنان حکیمانه پند های بزرگان سخنان مشاهیر پند حکیمانه نصایح بزرگان 14
سخنان حکیمانه پند های بزرگان سخنان مشاهیر پند حکیمانه نصایح بزرگان 15
سخنان حکیمانه پند های بزرگان سخنان مشاهیر پند حکیمانه نصایح بزرگان 16
سخنان حکیمانه پند های بزرگان سخنان مشاهیر پند حکیمانه نصایح بزرگان 17
سخنان حکیمانه پند های بزرگان سخنان مشاهیر پند حکیمانه نصایح بزرگان 18
سخنان حکیمانه پند های بزرگان سخنان مشاهیر پند حکیمانه نصایح بزرگان 19
سخنان حکیمانه پند های بزرگان سخنان مشاهیر پند حکیمانه نصایح بزرگان 20
1. فرگرد آرمان
2. فرگرد عشق
3. فرگرد رنج و سختی
4. فرگرد گیتی
5. فرگرد سرپرست
6. فرگرد پیشوا
7. فرگرد کودکی
8. فرگرد سیاست
9. فرگرد مردان و زنان کهن
10. فرگرد برآزندگان
11. فرگرد اسطوره
12. فرگرد پدر ، مادر و فرزند
13. فرگرد فرمانروا
14. فرگرد انتخابات
15. فرگرد ریش سفید
16. فرگرد میهن
17. فرگرد سرآمدان
18. فرگرد پیران
19. فرگرد دشمنی
20. فرگرد تندرستی
21. فرگرد ادب
22. فرگرد باران
23. فرگرد بخشندگی
24. فرگرد گردن کشی
25. فرگرد ریشه ها
26. فرگرد راز
27. فرگرد رایزن
28. فرگرد باژ
29. فرگرد ساختار
30. فرگرد کوهستان
31. فرگرد پشیمانی
32. فرگرد بزرگداشت
33. فرگرد نامداری
34. فرگرد ستایشگر
35. فرگرد خود
36. فرگرد طبیعت
37. فرگرد بی باکی
38. فرگرد پیوند
39. فرگرد فریاد
40. فرگرد اندیشمندان
41. فرگرد آموزگار
42. فرگرد خرد و دانش
43. فرگرد آغاز
44. فرگرد پیمان
45. فرگرد بدگویی
46. فرگرد هنجارها
47. فرگرد خنده
48. فرگرد شایستگان
49. فرگرد هیچ
50. فرگرد آینده یک نظام سیاسی
51. فرگرد فروتنی
52. فرگرد بخت
53. فرگرد انتقام
54. فرگرد ترس
55. فرگرد خوار نمودن
56. فرگرد فریب
57. فرگرد آگاهی
58. فرگرد آدمی
59. فرگرد نابودی
60. فرگرد پیشرفت
61. فرگرد بردباری
62. فرگرد راه
63. فرگرد خویش
64. فرگرد سکوت و خموشی
65. فرگرد نگاه
66. فرگرد اندیشه
67. فرگرد سامان
68. فرگرد باور
69. فرگرد زیبایی
70. فرگرد دیگران
71. فرگرد تجربه
72. فرگرد ارزیابی و نقد
73. فرگرد کشور
74. فرگرد بد اندیش
75. فرگرد نادان
76. فرگرد آرامش
77. فرگرد کار
78. فرگرد تنهایی
79. فرگرد راستی و ناراستی
80. فرگرد اندیشه همگانی
81. فرگرد رسانه
82. فرگرد امید
83. فرگرد سخن
84. فرگرد تلاش
85. فرگرد فرهنگ
86. فرگرد اندیشه
87. فرگرد شکست
88. فرگرد جهان
89. فرگرد اشک
90. فرگرد سفر
91. فرگرد پندار
92. فرگرد استاد
93. فرگرد هنر
94. فرگرد روان
95. فرگرد ستیز
96. فرگرد آزادی
97. فرگرد همسر
98. فرگرد گذشت و بخشش
99. فرگرد خودبینی و غرور
100. فرگرد سرنوشت
101. فرگرد شادی
102. فرگرد غم
103. فرگرد گزینش
104. فرگرد آرزو
105. فرگرد توانایی
106. فرگرد صوفی گری
107. فرگرد دوستی
108. فرگرد اندرز
109. فرگرد اُرُد
110. فرگرد پرسش
111. فرگرد خردمند
112. فرگرد اینترنت
113. فرگرد زندگی
114. فرگرد ایران
115. فرگرد نوروز
116. فرگرد جشن
117. فرگرد آزادگان
118. فرگرد پرواز
119. فرگرد دانایی
120. فرگرد کارآفرین
121. فرگرد گروه
122. فرگرد شناخت
123. فرگرد پیروزی
دعــــــای بــــاران چــــرا....!؟!
دعــــای عشــــق بخــــوان
این روزها دلـــــها تشـــنه ترند تا زمیــــن
خــــــدایــــا کمی عشـــــق ببــــار
انتخاب با توست،
میتوانی بگوئی : صبح به خیر خدا جان
یا بگوئی :
خدا به خیر کنه، صبح شده ...
ای مهربـانتـر از برگ در بوسه های باران ....
بیـــــداری ستــــــاره در چـــــشـــــــم جویباران
آیینه نگـــاهت پـــیوند صــبــــح و ســـــــاحل ....
لبخـند گــاهگــاهت صــــبــــح سـتـــــاره باران
بــآزا که در هــوایت خــــامـــــوشی جنـــــونم ....
فریـــــادهــا برانگیــخت از سنــگ کوهساران
ای جویـبار جــاری ، زین سایه برگ مگریز ....
کاین گونه فرصت از کف ، دادند بی شماران
گفتی : ((به روزگاری مهری نشسته)) گفتم ....
بیـرون نمیتوان کرد (( حتی )) به روزگاران
بیگانگی ز حـد رفــت ای آشـنـــا مپــرهیز ....
زیــن عــاشق پشیمــان ، سرخیـل شرمساران
بیش از مـن و تـو بسیار،بسیار نقش بستند ....
دیــــوار زندگـــــی را ، زیـــن گـونه یــادگاران
وین نغمـه محـبت ، بعــد از مـن و تـو مـاند ....
تا در زمــــانه بـــــاقــی است آواز باد و باران
شفیعی کدکنی
وقتی که تو…
وقتی که تو بارانی میشوی در آسمان چشمانت غرق میشوم و فراموش میکنم که هوا پاییزی است. برخیز تا پنجرهها را به روی خزان ببندیم، بیم دارم خزان خاطراتمان را غارت کند. باغچه از حجم علفهای هرز سکوت انباشته شده. از خلوت کوچه دلم میگیرد و هنوز در انتظار بارانی شدن چشمانت هستم. هر چند که میدانم بارانی شدن، دل آسمانی میخواهد.
چتر در باران
ایستاده ام
در اتوبوس
چشم در چشم های نا گفتنی اش.
یک نفر گفت:
«آقا
جای خالی
بفرمایید»
چه غمگنانه است
وقتی در باران
به تو چتر تعارف می کنند.
شاعر : گروس عبدالملکیان
ملاقات
بارانی که روزها
بالای شهر ایستاده بود
عاقبت بارید
تو بعدِ سال ها به خانه ام می آمدی…
تکلیفِ رنگ موهات
در چشم هام روشن نبود
تکلیفِ مهربانی، اندوه، خشم
و چیزهای دیگری که در کمد آماده کرده بودم
تکلیفِ شمع های روی میز
روشن نبود
من و تو بارها
زمان را
در کافه ها و خیابان ها فراموش کرده بودیم
و حالا زمان داشت
از ما انتقام می گرفت
در زدی
باز کردم
سلام کردی
اما صدا نداشتی
به آغوشم کشیدی
اما
سایه ات را دیدم
که دست هایش توی جیبش بود
به اتاق آمدیم
شمع ها را روشن کردم
ولی
هیچ چیز روشن نشد
نور
تاریکی را
پنهان کرده بود…
بعد
بر مبل نشستی
در مبل فرو رفتی
در مبل لرزیدی
در مبل عرق کردی
پنهانی، بر گوشه ی تقویم نوشتم:
نهنگی که در ساحل تقلا می کند
برای دیدن هیچ کس نیامده است
تو را دوست دارم
تو را دوست دارم
در این باران
میخواستم تو
در انتهای خیابان نشسته باشی
من عبور کنم
سلام کنم
لبخند تو را در باران میخواستم
میخواهم
تمام لغاتی را که می دانم برای تو
به دریا بریزم
دوباره متولد شوم
دنیا را ببینم
رنگ کاج را ندانم
نامم را فراموش کنم
دوباره در آینه نگاه کنم
ندانم پیراهن دارم
کلمات دیروز را
امروز نگویم
خانه را برای تو آماده کنم
برای تو یک چمدان بخرم
تو معنی سفر را از من بپرسی
لغات تازه را از دریا صید کنم
لغات را شستشو دهم
آنقدر بمیرم
تا زنده شوم…
من…
من تمام هستی ام را در نبرد با سرنوشت اتش زدم ، کشتم
من بهار عشق را دیدم ولی باور نکردم یک کلام در جزوه هایم هیچ ننوشتم
من ز مقصدها پی مقصودهای پوچ افتادم تا تمام خوب ها رفتند و خوبی ماند در یادم
من به عشق منتظر بودن همه صبر و قرارم رفت
بهارم رفت
عشقم مرد
یادم رفت .
کلمات گاهی بار معنایی خودشان را از دست میدهند.
این روزها دوستت دارمها دیگر قلب کسی را به تپش وا نمیدارد و گونهی کسی را سرخ نمیکند.
مشکل از دوست داشتن نیست مشکل از تکرار است.
چه زیبا خواند داریوش:
عصر ما عصر فریب
عصر اسمای غریبه
عصر پژمردن گلدون
چترای سیاه تو بارون
شهر ما سرش شلوغه
وعده هاش همه دروغه
آسموناش پر دوده
قلب عاشقاش کبوده
کاش تو قحطی شقایق
بشینیم تو یه قایق
بزنیم دل و به دریا
من و تو تنهای تنها
خونه هامون پر نرده
پشت هر پنجره پرده
قفسا پر پرنده
لبای بدون خنده
چشما خونه سواله
مهربون شدن مهاله
نه برای عشق میلی
نه کسی به فکر لیلی
کاش تو قحطی شقایق
بشینیم تو یه قایق
بزنیم دل و به دریا
من و تو تنهای تنها
اونقده میریم که ساحل
از من و تو بشه غافل
قایق و با هم میرونیم
اونجا تا ابد میمونیم
جایی که نه آسمونش نه صدای مردمونش
نه غمش نه جنب و جوشش
نه گلای گل فروشش
مثل اینجا آهنی نیست
مثل اینجا آهنی نیست
پس ببین یادت بمونه
کسی هم اینو ندونه
زنده بودیم اگه فردا
وعده ما لب دریا
زنده بودیم اگه فردا
وعده ما لب دریا
زنده بودیم اگه فردا
وعده ما لب دریا
زنده بودیم اگه فردا
وعده ما لب دریا
نگرانم نباش. تو که بهتر از همه میدانی فرو خوردن این بغضها، مثل نفس کشیدن است برای دلم...به همان اندازه ساده و بی اراده.
من به بادبادکی فکر می کنم که رو به رفتن های ناپیدا ، قلمرو آفتاب را فتح می کند. خواب های بی ستاره ام بماند برای جاده های بی آمدن...
نذرهايم نيمه تمام ماند و آمدنم ميان راه رسيدنم تمام شد..... می روم.
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی...
من بغضی فرو خورده ام
مرا فریاد کن
فرق مديران ايران و هرجای دیگه: اروپا: موفقیت مدیر بر اساس پیشرفت مجموعه تحت مدیریتش سنجیده میشود ایران: موفقیت مدیر سنجیده نمیشود، خود مدیر بودن نشانه موفقیت است اروپا: مدیران بعضی وقتها استعفا میدهند ایران: عشق به خدمت مانع از استعفا میشود اروپا: افراد از مشاغل پایین شروع میکنند و به تدریج ممکن است مدیر شوند ایران: افراد مادرزادی مدیر هستند و اولین شغلشان در بیست سالگی مدیریت بزرگترين هاي کشور است اروپا: برای یک پست مدیریت، دنبال مدیر میگردند ایران: برای یک فرد، دنبال پست مدیریت میگردند و در صورت لزوم این پست ساخته میشود اروپا: یک کارمند ساده ممکن است سه سال بعد مدیر شود ایران: یک کارمند ساده، سه سال بعد همان کارمند ساده است، در حالیکه مدیرش سه بار عوض شده اروپا: اگر بخواهند از دانش و تجربه کسی حداکثر استفاده را بکنند، او را مشاور مدیریت میکنند ایران: اگر بخواهند از کسی هیچ استفاده ای نکنند، او را مشاور مدیریت میکنند اروپا: اگر کسی از کار برکنار شود، عذرخواهی میکند و حتی ممکن است محاکمه شود ایران: اگر کسی از کار برکنار شود، طی مراسم باشکوهی از او تقدیر میشود و پست مدیریت جدید میگیرد اروپا: مدیران به صورت مستقل استخدام و برکنار میشوند، ولی به صورت گروهی و هماهنگ کار میکنند ایران : مدیران به صورت مستقل و غیرهماهنگ کا رمیکنند، ولی به صورت گروهی استخدام و برکنار میشوند اروپا: برای استخدام مدیر، در روزنامه آگهی میدهند و با برخی مصاحبه میکنند ایران: برای استخدام مدیر، به فرد مورد نظر تلفن میکنند اروپا: زمان پایان کار یک مدیر و شروع کار مدیر بعدی از قبل مشخص است ایران: مدیران در همان روز حکم مدیریت یا برکناریشان را میگیرند اروپا: همه میدانند درآمد قانونی یک مدیر زیاد است ایران: مدیران انسان های ساده زیستی هستند که درآمدشان به کسی ربطی ندارد اروپا: برای مدیریت، سابقه کار مفید و لیاقت لازم است ایران: برای مدیریت، مورد اعتماد بودن کفایت میکند اروپا: مديران انسان هاي وقت شناس و شيک پوشي هستند ايران: چيزي که مهم نيست وقت و ظاهر اجتماعي مدير است و هر چه قيافه آشوب تر، بهتر اروپا: مدير متشخص ترين و مودب ترين فرد سازمان است ايران: مدير گستاخ ترين فرد سازمان است اروپا: اگر تخلفي از مديري گزارش شود پدر مدير در مي آيد ايران: اگر تخلفي از مديري گزارش شود پدر گزارش دهنده در مي آيد اروپا: مدير فعال ترين فرد سازمان است با مشغله فراوان ايران: مدير کم کارترين فرد سازمان است با مشاغل فراوان اروپا: مدير هميشه در محل کارش ديده ميشود ايران: مدير اکثراً در ويلاهاي سازماني ديده ميشود اروپا: اگر به مديري پيشنهاد طرحي بدهيد شما در سود آن طرح شريک هستيد و پاداش ميگيريد ايران: اگر به مديري پيشنهاد طرح بدين شما را مسخره ميکنه ولي طرح را به نام خودش ثبت قانوني ميکنه اروپا: مديران اول فکر ميکنند بعداً عمل ميکنند ايران: مديران اول عمل ميکنند بعد فکر ميکنند
يه شب مهتاب
ماه مياد تو خواب منو مي بره كوچه به كوچه باغ انگوري باغ آلوچه دره به دره صحرا به صحرا اونجا كه شبا پشت بيشه ها يه پري مياد ترسون و لرزون پاشو مي ذاره تو آب چشمه شونه مي كنه موي پريشون يه شب مهتاب ماه مياد تو خواب منو مي بره ته اون دره اونجا كه شبا يكه و تنها تكدرخت بيد شاد و پر اميد مي كنه به ناز دستشو دراز كه يه ستاره بچيكه مث يه چيكه بارون به جاي ميوه ش نوك يه شاخه ش بشه آويزون يه شب مهتاب ماه مياد تو خواب منو مي بره از توي زندون مث شب پره با خودش بيرون مي بره اونجا كه شب سيا تا دم سحر شهيداي شهر با فانوس خون جار مي كشن تو خيابونا سر ميدونا: - عمو يادگار مرد كينه دار مستي يا هوشيار؟ خوابي يا بيدار؟ مستيم و هوشيار شهيداي شهر خوابيم و بيدار شهيداي شهر آخرش يه شب ماه مياد بيرون از سر اون كوه بالاي دره روي اين ميدون رد مي شه خندوون يه شب ماه مياد ......................................... |
ادامه مطلب...
آرشیو تمامی عکسها
• پربازدیدترین عکسها
• ارسال عکس های شما
• وبمستر ها
گریز و درد
رفتم ، مرا ببخش و نگو او وفا نداشت
راهی به جز گریز برایم نمانده بود
این عشق آتشین پر از درد بی امید
در وادی گناه و جنونم کشانده بود
**
رفتم که داغ بوسه ی پر حسرت تو را
بر اشکهای دیده ز لب شستشو دهم
رفتم که ناتمام بمانم در این سرود
رفتم که با نگفته به خود آبرو دهم
**
رفتم ، مگو مگو که چرا رفت ، ننگ بود
عشق من و نیاز تو و سوز و ساز ما
از پرده ی خموشی و ظلمت ، چو نور صبح
بیرون فتاده بود به یک باره راز ما
**
رفتم که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم
در لابه لای دامن شب رنگ زندگی
رفتم که در سیاهی یک گور بی نشان
فارغ شوم ز کشمکش و جنگ زندگی
**
من از دو چشم روشن و گریان گریختم
از خنده های وحشی طوفان گریختم
از بستر وصال به آغوش سرد هجر
آزرده از ملامت وجدان گریختم
**
ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز
دیگر سراغ شعله ی آتش ز من مگیر
می خواستم که شعله شوم سرکشی کنم
مرغی شدم به کنج قفس خسته و اسیر
**
روحی مشوشم که شبی بی خبر ز خویش
در دامن سکوت به تلخی گریستم
نالان ز کرده ها و پشیمان ز گفته ها
دیدم که لایق تو و عشق تو نیستم
بعد از چند لحظه هیاهوی سکوت ؛ بگو زیبا بگو .هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگینی میکند بگو.. دیگر بغض امانش را بریده بود بلند بلند گریه کرد وگفت: خدا جون خدای مهربون،خدای قشنگم میخواستم بهت بگم تو رو خدا نذار بزرگ شم تو رو خدا... چرا ؟این مخالف تقدیره .چرا دوست نداری بزرگ بشی؟ آخه خدا من خیلی تو رو دوست دارم قد مامانم ،ده تا دوستت دارم . اگه بزرگ شم نکنه مثل بقیه فراموشت کنم؟ نکنه یادم بره که یه روزی بهت زنگ زدم ؟نکنه یادم بره هر شب باهات قرار داشتم؟ مثل بقیه که بزرگ شدن و حرف منو نمی فهمن. مثل بقیه که بزرگن و فکر میکنن من الکی میگم با تو دوستم .مگه ما باهم دوست نیستیم؟ پس چرا کسی حرفمو باور نمیکنه ؟ خدا چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته؟ مگه اینطوری نمی شه باهات حرف زد... فردا تو می روی بالای ابرها خانه ی همسایه ی ما زنگ ندارد /همسایه ی ما به سگش غذا نمی دهد و سگش تا صبح پارس می کند/ "آقای بزرگی" به مادرش گفته بود که سگ باید پارس کند و نباید به همسایه ی پاکستانی برای صدای سگش اعتراض کنیم /پدرم آدم مردم دار و صلح طلبی است و او هم اعتراض نمی کند/ فقط هر شب برای سگ همسایه از بالکن اتاقش استخوان پرت میکند و گاهی همسایه ی دیگرمان که مثل من از صدای سگ خواب ندارد/ از نردبان بالا می رود و از روی دیوار با سطل در ظرف حیوان آب می ریزد . به تازگی همسایه ی پاکستانی یمان که همکاری پدرم و همسایه ی دیگرمان را در نگهداری از سگش دیده!!! دو عدد غاز هم خریده و من شبها با صدای سگ به خواب می روم و صبح ها با صدای غاز ها از خواب بیدار می شوم مگر نمی دانید که ما در ده زندگی می کنیم . خدا از آن بالا به زمین نگاهی می اندازد شب که میشه ستاره ها راهی آسمون میشن دور و بر ماه میشینن همدل و همزبون میشن شب ها بیا کنارهم به آسمون نگا کنیم ستاره ها را ببینیم با همدیگه دعا کنیم به یاد بیاریم که خدا ما آدما را آفرید ماه قشنگ نقره ای ستاره ها را آفرید بیا با هم بگیم خدا، خدای پاک و مهربون هر کسی که به یادته به آرزوهاش برسون کودکیهایم اتاقی ساده بود قصه ای، دور اجاق ساده بود شب که می شد نقش ها جان می گرفت روی سقف ما که طاقی ساده بود می شدم پروانه خوابم می پرید خوابهایم اتفاقی بود زندگی دستی پر از پوچی نبود بازی ما جفت و طاقی ساده بود قهر می کردم به شوق آشتی عشق هایم اشتیاقی ساده بود ساده بودن عادتی مشکل نبود سختی نان بود و باقی ساده بود
و من
نمی توانم بیایم
بال هایم را در کودکی ام جا گذاشته ام
برایم از شادی هایت دو بال به امانت بگیر
تا با هم ابرها را سربکشیم.
مادرم مثل کوکب خانم کتاب فارسی پنیر و ماست درست می کند اما با شیر یارانه ای /ما مرغی هم نداریم که برایمان تخم بگذارد در عوض سوپر مارکت دهمان تخم مرغ سرشار از اومگا سه دارد.
من به مادرم پیشنهاد کردم که یک گاو بخریم و در بالکن نگهش داریم من شنیده ام که گاوها ظهرها "ماما "می کنند /من نمی دانم اگر از بالکن تپاله ی گاومان بر سر "آقای بزرگی" بیفتد باز هم خواهد گفت که گاو باید تپاله تولید کند یا نه؟
این بود انشای من
خدا از آن بالا فقر. فحشا. قتل .غارت و هزار بی عدالتی دیگر را می بیند
خدا آن بالا سیگارش را روشن می کند یک کام عمیق می گیرد و دودش را می دهد سمت تهران!!!
ليست دفترهاي شعر فروغ فرخزاد [زندگينامه]
عنوان دفتر شعر | تعداد شعر | تعداد بازدید از اشعار | سال |
---|---|---|---|
اسیر |
44 | 87963 | 1331 |
ایمان بیاوریم |
7 | 20639 | 1352 |
تولدی دیگر |
35 | 63001 | 1342 |
دیوار |
25 | 29120 | 1336 |
عصیان |
17 | 27824 | 1337 |
به
تویی آن آسمان صاف و روشن
من این کنج قفس ، مرغی اسیرم
زپشت میله های سرد و تیره
نگاه حسرتم حیران به رویت
در این فکرم که دستی پیش آید
و من ناگه گشایم پر به سویت
در این فکرم که در یک لحظه غفلت
از این زندان خاموش پر بگیرم
به چشم مرد زندانبان بخندم
کنارت زندگی از سر بگیرم
در این فکرم من و دانم که هرگز
مرا یارای رفتن زین قفس نیست
اگر هم مرد زندانبان بخواهد
دگر از بهر پروازم نفس نیست
زپشت میله ها هر صبح روشن
نگاه کودکی خندد به رویم
چو من سر می کنم آواز شادی
لبش با بوسه می آید به سویم
اگر ای آسمان ، خواهم که یک روز
از این زندان خاموش پر بگیرم
به چشم کودک گریان چه گویم
زمن بگذر ، که من مرغی اسیرم
من آن شمعم که با سوز دلِ خویش
فروزان می کنم ویرانه ای را
اگر خواهم که خواموشی گزینم
پریشان می کنم کاشانه ای را
فروغ
مرد جوان ثروتمندی نزد استادی رفت و گفت:
عشق را چگونه بیابم تا زندگانی نیکویی داشته باشم؟
استاد مرد جوان را به کنار پنجره برد و گفت: پشت پنجره چه میبینی؟
مرد گفت: آدمهایی که میآیند و میروند و گدای کوری که در خیابان صدقه میگیرد.
سپس استاد آینه بزرگی به او نشان داد و گفت: اکنون چه میبینی؟
مرد گفت: فقط خودم را میبینم.
استاد گفت: اکنون دیگران را نمیتوانی ببینی.
آینه و شیشه هر دو از یک ماده اولیه ساخته شدهاند،
اما آینه لایه نازکی از نقره در پشت خود دارد و در نتیجه چیزی جز شخص خود را نمیبینی.
خوب فکر کن!
وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را میبیند و به آنها احساس محبت میکند،
اما وقتی از نقره یا جیوه (یعنی ثروت) پوشیده میشود، تنها خودش را میبیند.
اکنون به خاطر بسپار: تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش نقرهای را از جلوی چشمهایت برداری تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و همه را دوستشان بداری اینبار نه به خاطر خودت بلکه به خاطر خدا .
آنگاه خواهی دانست که “عشق یعنی دوست داشتن دیگران”
////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////
همه روزه شاهد صحنههایی هستیم که گاه آنچنان تاثیر ژرفی بر روی ما میگذارد که تا مدتی در فکر فرو میرویم. مادری با فرزندش بر روی زمین آلوده با کاسهای در مقابل. کودکی ۴ ساله که یک تکه نان خشک میخورد و …
اما باید دید که جدا از مسائل اقتصادی، چرا بعضی از افراد همیشه فقیرند؟ مگر یک کودک که از شکم مادر خود متولد میشود فقیر به دنیا میآید؟ مگر خدا کسی را فقیر آفریده؟ یا اینکه آیا نداشتن یک دست یا یک پا باید عاملی برای نشستن و منتظر کمک دیگران بودن شود؟ آیا درست است که با یک بار سیل به خانه زدن و زندگی را ویران کردن و یا ورشکست شدن همه جیز را ببازیم؟
ابتدا بیایید یک مسئله را مورد توجه قرار دهیم و آن هم اینکه همۀ ما (منهای تعداد انگشت شمار) دارای موارد زیر هستیم :
۱ – سلامت جسم
۲ – صورت و قیافۀ قابل تحمل
۳ – توانایی فکر کردن و سنجیدن امور
پس فردی که فقر مالی دارد از لحاظ فیزیکی با دیگران تفاوتی ندارد.
حال ببینیم که منشاء فقر چیست؟
به نظر من چیزی به نام فقر وجود ندارد و اینکه کسی خود را فقیر (از لحاظ مالی) مینامد ناشی از طرز فکر وی در جایگاهی است که در آن قرار دارد. هیچ کس فقیر نیست و این خود افراد هستند که عوامل فقر خود را فراهم میسازند. وقتی شخصی خود را ناتوان در نظر بگیرد و مثلا با در نظر گرفتن وضع صورت خود بگوید چون من زشتم، دیگر کسی به من کار نخواهد داد و یا اینکه چون من تحصیلات ندارم کار پیدا نخواهم کرد و … . اما در واقع این طرز فکر خود اوست که او را متوقف میسازد. اگر او با هر اندازه ناتوانی با خود بگوید :
“من در نوع خود از بسیاری از افراد بالاترم و توانایی هایی دارم که دیگران ندارند یا کمتر دارند” (مثلا توانایی جارو کردن، توانایی آجر بالا انداختن، توانایی مودبانه صحبت کردن و …)
آنگاه دیگر هیچ مانعی برای دست به زانو گرفتن و شروع به کار کردن (کاری هرچند سخت و معمولی) باقی نخواهد ماند.
گدایی چیست؟
در واقع گدایی از فقر سرچشمه نمیگیرد و از منش شخص متکدی سرچشمه میگیرد. یک فرد فقیر که از لحاظ مالی در فقر است و به نظر عوام واقعا فقیر است، میتواند با هزار تلاش و مشقت هر روز به نوعی خود را مشغول کاری کرده و چندرغازی درآمد کسب مینماید که حداقل بتواند تا آخر شب خود را به سر کند (که البته در این میان خیلیها هم حتی نان شب خود را ندارند) اما در مقابل میتوان افرادی را یافت که به نشستن کنار خانه اکتفا کرده و به هر نوعی که شده دست نیاز به سوی این و آن بلند مینمایند. هر دوی اینها از لحاظ مالی تا حدی گیرشان میآید اما با تفاوتی بسیار.
بسیاری از افراد بودهاند که در خانوادههایی فوق العاده فقیر و ضعیف بدنیا آمده و تا سنین نوجوانی را نیز در همان خانواده به سر کردهاند اما آنچنان خود را از گرداب فقر بیرون کشیدهاند که گویا پدران آنها میراثی گرانبها را برای آنان به یادگار گذاشتهاند. اما چگونه؟
داستان زندگی آنتونی رابینز، جرارد روزنامه نویس (چیزی شبیه به داستان فیلم ندای درون) و همچنین داستان زندگی مهدی مجرد زاده کرمانی (مترجم مجموعه کتابهای بسوی کامیابی نوشتۀ انتونی رابینز) را اگر نخوانده و نمیدانید چیزی شبیه به آنرا به اختصار نقل میکنم.
فلانی در خانوادهای بسیار ضعیف و فقیر به دنیا آمده بود و هیچ روزنۀ امیدی برای زندگی مرفه وجود نداشت. وضع زندگی بدی داشت.او به لحاظ فن ترجمهای که به هزار سختی آموخته بود میتوانست انگلیسی را به فارسی ترجمه کند. شخصی به تصادف کتابی از مجموعه کتابهای آنتونی رابینز را برایش هدیه آورد و او آنرا ترجمه نمود و پس از اتمام ترجمه به اولین ناشر که رفت وی را با طرز ناامیدانه ای رد کردند. سپس دومی و سومی و … و دلیل هم این بود که نه کسی آنتونی رابینز را میشناخت و نه او را. ولی او نا امید نشد. میتوانست تا ۱۰ جا که رفت دیگر پی آنرا نگیرد و ناامید شود اما اینطور نبود. او به بیش از ۲۰۰ ناشر مراجعه نمود که در آخر یک ناشر پیدا شد که با هزینهای بسیار ناچیز کتاب او را چاپ کند و امروز او این چنین شد.
از این داستانهای زندگی واقعی افراد زیاد سراغ دارم. داستان زندگی جالب پدرم بهترین است که قابل بعرض نیست.
پس نمیتوان گفت که نشد، دست طبیعت بود، قهر زندگی ما را دچار کرد، ما نتوانستیم، شانس نداشتیم، بخت ما گره خورده و…
ما هر کاری میتوانیم انجام دهیم. هیچ وقت برای شروع هیچ کاری دیر نیست. چیزی به نام خوشبختی و بدبختی وجود ندارد. همۀ انسانها به یک اندازه از مواهب الهی برخوردارند اما برنده آنهایی هستند که راه استفاده از آنها را یاد داشته باشند و راه آن چیزی نیست جز این جمله که : من هر آنچه را که بخواهم بدست خواهم آورد.
اگر ما به دنبال کار میگردیم و به سه جا سر میزنیم آیا باید نا امید شویم؟ آیا باید با خود بگوییم که دیگر برای من کاری وجود ندارد؟ آیا ما به ۱۰۰ جا سر زدهایم؟ آیا در یک روز به ۲۰ جا رفتهایم؟ به تمام بقالی ها و سوپر مارکت ها برای کار سپردهایم؟ آیا دم نانوایی ها اعلامیه زدهایم ؟ (!)
یک مثال : یک مامور جمع آوری زباله اگر واقعا ایمان داشته باشد که روزی مسئول امور شهر خواهد شد، با تلاش و پشتکار کار میکند؛ هر شب علاوه بر کوچۀ سهم خود جلوی در منازل را نیز جارو خواهد کرد. مطمئنا این امر پوشیده نخواهد ماند و شهردار وی را تشویق مالی خواهد کرد. از تشویق شهردار او به کلاسهای علمی متفاوت رفته و سطح علمی خود را ارتقا میبخشد. پس از چند سال که این امور را پشت سر گذاشت به دلیل مدرک تحصیلی بالاتر مسئول سایر همکاران خود میشود و بهمین ترتیب تا اینکه موقعیتش با پشتکار و تلاش از این رو به آن رو میگردد. (!)
اما در مورد دیگران نقش ما چیست؟
راهنمایی بهترین کاری است که از دست ما بر میآید. اینکه راه را به فقیر بیکار نشان دهیم و او را به کار واداریم. کار هر چند سخت خواهد بود اما از دست نیاز به سمت دیگران بلند کردن بهتر است.
کار مهم و در واقع وظیفۀ دیگری که بر گردن ماست این است که فرزندان خود را آنطور تربیت کنیم که این باور برایشان ملکه شود که : من هر آنچه را که بخواهم بدست خواهم آورد و در واقع “من جذب میکنم هر انچه را که اراده کنم” (اما با صبر و تلاش).
این خیلی مهم است که این مساله در ذهن کودک جا باز نماید. کودکان و نوجوانانی که به دلیل توجه و کمک بیش از حد پدر و مادر از لحاظ عملکرد شدیدا وابستۀ آنها میشوند، همانهایی هستند که در آینده به ندرت میتوانند گلیم خود را از آب بیرون بکشند. این مساله ایست که کاملا ثابت شده است.
امیدوارم توانسته باشم منظور خود را به خوبی بیان کنم. شما هم میتوانید این مبحث را کامل نمایید./////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////
اشک و آه
وقتی دل از نبود تو دلگیر می شود
بی طاقت از زمین و زمان سیر می شود
زل می زنم به شیشه ی ساعت بدون پلک
انگار پای عقربه زنجیر می شود
اشکم به روی نامه و پاکت نمی چکد
گویی کویر دیده و تبخیر می شود
در لابه لای لرزش حیران سایه ها
بد جور رنگ فاصله تفسیر می شود
من اشک می شوم و تو هم آه می شوی
با اشک و آه خانه نفس گیر می شود
در عصر دود و صنعت پر ادعای شهر
ابراز عشق باعث تحقیر می شود
در امتداد جاده ی بی رحم زندگی
عاشق کشی چو درد فراگیر می شود
ای بی خبر- از این شب پر التهاب من
وقتی که مرگ یک شبه تقدیر می شود
من می روم و زیر لحد خاک می خورم
بی شک برای بوسه کمی دیر می style="color: #ff0000">خدا!متافیزیک !و انگیزۀ درونی عالم، شعری از فرناندو پسوآ، ترجمۀ حسین منصوری
حتا در فکرنکردن نیز به حد کافی متافیزیک وجود دارد
از من میپرسید که من
پیرامون جهان چه فکر میکنم
خوب میدانم پیرامون جهان چه فکر میکنم
اگر بیمار بودم پیرامونش فکر میکردم
میپرسید
تصور من از اجسام کدام است
در مورد علت و معلول چه نظری دارم
دربارۀ خدا و روح و آفرینش جهان چه اندیشیده ام
نمیدانم. فکرکردن به این مطالب در منظر من
یعنی چشم ها را بستن و مطلقا فکرنکردن
یعنی پرده های پنجره ام را کشیدن ، پنجرۀ من اما پرده ندارد
راز نهفتۀ اجسام؟ خوب میدانم راز نهفتۀ اجسام کدام است
تنها راز نهفتۀ اجسام یعنی یک نفر اینجاست
که میخواهد به راز نهفته ای فکرکند
و چون زیر آفتاب ایستاده و چشمهایش را بسته است
دیگر نمیداند آفتاب چیست
تنها جسمی داغ را در فکر خود متصور میشود
ولی اگر چشم هایش را باز کند و آفتاب را ببیند
دیگر به هیچ چیز نمیتواند فکرکند
چرا که نور آفتاب
بسی باارزش تر از افکار تمام متفکران و شاعران است
نور آفتاب نمیداند چه میکند
از همین رو نیز خطا نمیکند
خوب است و برای همه هست
متافیزیک؟ متافیزیک درختان کدام است
سبزبودن وُ شاخه وُ سرشاخه داشتن وُ
به وقت خود میوه آوردن
و این همه تو را به فکر فرونمیبرد
تویی که به آنچه میگذرد کاری نمیتوانی داشته باشی
اما چه متافیزیکی بهتر از متافیزیک درختان
درختانی که نمیدانند چرا زنده اند
درختانی که نمیدانند که نمیدانند چرا زنده اند
ساختمان درونی اجسام
انگیزۀ درونی عالم
این همه نادرست است، این همه هیچ نمیگوید
چطور میتوان به چنین چیزهایی فکرکرد
به چنین چیزهایی فکرکردن به آن میماند
که بیاییم و به دلیل و انگیزۀ لحظه ای فکرکنیم
که سپیدۀ صبح سرمیزند و طلای شناوری از کنار درختان
سیاهی را از میان برمیدارد
به انگیزۀ درونی اجسام فکرکردن
همانقدر بیهوده است که به سلامتی فکرکردن
همانقدر بیهوده است که لیوان آبی را به چشمه بردن
تنها انگیزۀ درونی اجسام این است
که از هیچ انگیزۀ درونی برخوردار نیستند
من به خدا ایمان ندارم
زیرا هرگز او را ندیده ام
اگر میخواست به او ایمان داشته باشم
به یقین می آمد و با من حرف میزد
به اتاقم پای میگذاشت و میگفت: من آمدم
آنچه میگویم شاید برای گوش های کسی
که با نگاه کردن به اجسام بیگانه است
خنده دار باشد، از همین رو نیز
منظور کسی را که به طریقی از اجسام سخن میگوید
که جلوۀ ظاهری شان می آموزاند نمی فهمد
اما خدا اگر آفتاب است وُ گل وُ کوه وُ درخت وُ مهتاب
آنگاه به او ایمان دارم
به او ایمان دارم در تمامی ساعات زندگیم
آنگاه تمام زندگیم میشود دعا، میشود عبادت
میشود عشاء ربانی با چشم ها و گوش ها
اما خدا اگر آفتاب است وُ کوه وُ گل وُ درخت وُ مهتاب
پس چرا دیگر من نامش را بگذارم خدا
من نام او را میگذارم آفتاب وُ گل وُ کوه وُ
درخت وُ مهتاب
زیرا اگر بدین منظور که من او را ببینم آفتاب گردیده وُ
کوه وُ گل وُ درخت وُ مهتاب
و در مقام آفتاب وُ گل وُ مهتاب خود را بر من نمایان نموده
همچنین کوه و درخت
پس میخواهد که من نیز در مقام آفتاب و گل وُ کوه وُ
درخت وُ مهتاب او را بشناسم
و چون اینچنین میخواسته
پس من نیز از او اطاعت میکنم
مگر من بیش از آنچه که خدا در مورد خود میداند
از او چه میدانم
از او اطاعت میکنم از طریق یک حیات ازلی
مانند کسی که چشم ها را بازمیکند و می نگرد
و نام او را میگذارم مهتاب وُ آفتاب وُ
گل وُ کوه وُ درخت
و دوستش دارم بی آنکه به او فکرکنم
و به او فکرمیکنم با چشم ها و گوش هایم
و پیوسته با او هستم
در هر گامی که برمیدارم
و میدانم که بدون چشم ها و گوش ها به او فکرکردن
یعنی اطاعت نکردن از او
زیرا خدا نمیخواسته که من و تو او را بشناسیم
از همین رو نیز نمیخواسته خود را به ما نشان دهد
ساده باشیم و خاموش
مثل درخت و مثل نهر آب
خدا هم دوستمان دارد وُ مثل درخت وُ مثل نهر آب
زیبایمان میکند وُ در بهار نهر وُ درخت
رنگی سبز ارزانی مان میدارد وُ
همچنین رودخانه ای
که بدان جاری خواهیم شد
آن روز که به پایان برسیم.
/////////////////////////////////////
عکسی ازحسین منصوری فرزند خوانده ی فروغ فرخزاد//////////////////////////////////
به ساعت نگاه مي كنم:
حدود سه نصفه شب است
چشم مي بندم تا مبادا چشمانت را از ياد برده باشم
و طبق عادت كنار پنجره مي روم
سوسوي چند چراغ مهربان
وسايه هاي كشدار شبگردانه خميده
و خاكستري گسترده بر حاشيه ها
و صداي هيجان انگيز چند سگ
و بانگ آسماني چند خروس
از شوق به هوا مي پرم چون كودكي ام
و خوشحال كه هنوز
معماي سبز رودخانه از دور
برايم حل نشده است
آري!از شوق به هوا مي پرم
و خوب مي دانم
سالهاست كه مرده ام
ما آبستنيم
در اندرون ِ ما
كودكي پيوسته زار مي زند
در رستوران ها
در اجلاسيه ها
در تخت خواب ها.
گاهي كه خيلي جدي مي شويم
در بحث ها و مجادله ها
دستان كوچكي از درون
دل و روده ي ما را چنگ مي زند
گليم حرف باف شاعران
به پشيزي نمي ارزد
تلخ مي شود دهان روح
به وقت بيان حرف هاي بي معني
كتمان كنيد چون عروسان ِ نو شكم ِ بي خدا
اما اين يكي جز با مرگ زائو كورتاژ نمي شود